داستان بو علی و بهمنیار - نیازهای روز

نیازهای روز

داستان بو علی و بهمنیار

    نظر

داستان بو علی و بهمنیار

این داستان معروف را شاید مکرر شنیده اید ولی چون گواه خوبی بر این مدعاست باز عرض می کنم. داستان معروف بو علی سیناست. بو علی سینا در حواس و فکرش [قویتر از حد معمول بود] چون آدم خارق العاده ای بود. چشمش از دیگران شعاعش بیشتر بود، گوشش خیلی تیزتر بود، فکرش خیلی قویتر بود. کم کم مردم درباره حس بو علی، چشم بو علی و گوش های بو علی افسانه ها نقل کردند که مثلا در اصفهان بود و صدای چکش مسگرهای کاشان را می شنید. البته اینها افسانه است، ولی افسانه ها را معمولا در زمینه هایی می سازند که شخص جنبه خارق العاده ای داشته باشد. شاگردش بهمنیار به او می گفت: تو از آن آدمهایی هستی که اگر ادعای پیغمبری کنی، مردم از تو می پذیرند و از روی خلوص نیت ایمان می آورند. می گفت: این حرفها چیست؟ تو نمی فهمی. بهمنیار می گفت: خیر، مطلب از همین قرار است بو علی خواست عملا به او نشان بدهد. در یک زمستانی که با یکدیگر در مسافرت بودند و برف زیادی آمده بود، مقارن طلوع صبح که مؤذن اذان می گفت، بو علی بیدار بود، بهمنیار را صدا کرد: بهمنیار! بله. بلند شو. چکار داری؟ خیلی تشنه ام، این کاسه را از آن کوزه آب کن بده که من رفع تشنگی کنم. در آن زمان وسایلی مثل بخاری و شوفاژ که نبوده. مدتی زیر لحاف در آن هوای سرد خودش را گرم کرده بود. حالا از این بستر گرم چگونه بیرون بیاید؟ ! شروع کرد استدلال کردن که استاد! خودتان طبیب هستید، از همه بهتر می دانید، معده وقتی که در حال التهاب باشد اگر انسان آب سرد بخورد، یکمرتبه سرد می شود، ممکن است مریض بشوید، خدای ناخواسته ناراحت بشوید. گفت: من طبیبم تو شاگرد منی، من تشنه ام برای من آب بیاور. باز شروع کرد به استدلال کردن و بهانه آوردن که آخر صحیح نیست، درست است که شما استاد هستید ولی من خیر شما را می خواهم، اگر من خیر شما را رعایت کنم بهتر از این است که امر شما را اطاعت کنم. (گفت: آدم تنبل را که کار بفرمایی نصیحت پدرانه به تو می کند) . شروع کرد از این نصیحتها کردن. همینکه بو علی خوب به خودش ثابت کرد که او بلند شو نیست، گفت: من تشنه نیستم، خواستم تو را امتحان کنم. یادت هست که به من می گفتی چرا ادعای پیغمبری نمی کنی، مردم می پذیرند؟ من اگر ادعای پیغمبری کنم، تو که شاگرد منی و چندین سال پیش من درس خوانده ای حاضر نیستی امر مرا اطاعت کنی، خودم دارم به تو می گویم بلند

[148]

شو برای من آب بیاور، هزار دلیل برای من می آوری علیه حرف من، آن بابا بعد از چهار صد سال که از وفات پیغمبر گذشته، بستر گرم خودش را رها کرده رفته بالای ماذنه به آن بلندی، برای اینکه این ندا را به عالم برساند که «اشهد ان محمدا رسول الله » . او پیغمبر است، نه من که بو علی سینا هستم.

وقتی که پیامی، آنهم پیام الهی بخواهد به دلها برسد و دلها را تحت نفوذ و تسخیر خودش در بیاورد، جامعه ها را به حرکت در بیاورد، آنهم نه تنها حرکتی در مسیر منافع و حقوق بلکه بخواهد انسانها را تائب کند، اشکها را بریزد که وقتی آیات قرآنش خوانده می شود سیل اشکها جاری بشود: یخرون للاذقان سجدا. . . و یخرون للاذقان یبکون(13)بیفتند روی زمین و بگریند و بگریند، این کار آسانی نیست، بسیار دشوار و مشکل است.